گم در مه

ساخت وبلاگ
دلبر قدرقدرتِ من! طوری بندی و بسته ی تو شده ام که خودم هم نمی فهمم با خودم چه کنم. انگار طلسمم کرده باشی و هیچ چیز نتواند این طلسم را باطل کند. همیشه امید داشتم جایی و طوری و چیزی این عطشم به تو کمی فروبکاهد و بتوانم از چیزی غیر تشنگی هم با تو حرف بزنم، اما نمی شود. تشنگی امان نمی دهد و حال خودم را نمی فهمم وقتی می بینم نیستی، دقیقا همان وقتی که دلم می خواهد با من حرف بزنی و شاید از این تشنگی بکاهی تو دوری می کنی، تلخ می شوی و نمی گذاری. برای همین وحشی می شوم و این طور می افتم به جانت....نتوانسته ام هیچ طوری فکر کردن به تو را متوقف کنم، با این که خیلی وقت ها حضور نداشته ای، اما محبوب من، در تک تک روزهای این چهار سال هیچ نشد که از تو خالی باشم و دلتنگت نشوم و به تو فکر نکنم. زمانی طولانی گمان می کردم که سماجت ذهن من است یا وسواس ذاتی ام که این طور مرا مشغول تو نگه می دارد، اما بعد دیدم که نه، ماجرا فراتر از این حرفهاست. هرچه گذشت پررنگ تر هم شدی و وسعت بیش تری را در زندگی ام مال خودت کردی. این همه حوادث یک سال و نیم اخیر هم مرا از اشتغال به تو باز نداشت. حالا هم نه که خیال کنی چون تنها هستم پس بیشتر درگیر شده ام، من همین طور بوده ام درباره ی تو، پیش از این ها بوده ام و الان هم همان ام.نتوانسته ام فراموش کنم. هیچ وقت نتوانستم. یعنی بلد نیستم اصلا. هر تلاشی برای کم تر یادت افتادن بیشتر مرا مشغولت می کند.نتوانسته ام کسی دیگر را جای تو ببینم. آدم های دوروبر کم نیستند اما من هیچ طور و هیچ وقتی توان این را که از فکر کردن به تو کم کنم و به دیگری بیاندیشم نداشته ام. هیچ چیزی را هم نتوانسته ام جایگزین تو کنم. این را هم هیچ طوری نتوانسته ام یاد بگیرم.این ها را نگفتم که تو را به زور بیان گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 12:09

لحظاتی مثل این را تجربه کرده ای تو، دلبر قدرقدرت من؟ نشسته ای پشت میز کار و سفت و سخت و جدی و بی رحم فقط می خواهی خودت را معطوف کار کنی، فقط کار! آن هم برای شش هفت ساعت و کمر بسته ای به کندن هر چیزی که مایه ی تشتت باشد از خاطرت . آن وقت وسط معرکه و خیلی نرم و خزنده و پنهان خیال'>خیالی می آید و می نشیند و هوایی سرت را پر می کند. بعد از آن هر چه تلاش است بر باد است. بلند می شوی و می چرخی و می کوشی عین بچه ای ناآرام در آغوشش بگیری، دور اتاق بچرخانی اش، به راهرو و بالکن و کوچه و خیابان ببری اش تا دست از گریه بردارد و به خواب برود و بگذارد تو به کارت برسی، اما ای دل خام طمع! این طمع از یاد ببر!من الان که می نویسم این گونه ام... مثل همان تکه های رؤیا که تو در شعرت گفته بودی... و درهایی که به بیرون راه ندارند...برای مدتها خوابی می دیدم که در ساختمانی چند طبقه پی تو می گشتم و بعد ساختمان تبدیل به عمارتی دو طبقه شد که سقفش از برگ نخل بود و تو همیشه پیرهن شیری تنت بود و گریه می کردی و بعدها دیدم گریه از سر دلتنگی بدل شده به گریه ی شوق و تو همه ی اهل محله قدیمی تان را آن جا گرد آورده بودی و هوا بوی باران داشت و من دور می ایستادم و تماشات می کردم و تو دیر می فهمیدی که آمده ام پیشت و بعد جمع هلهله می کردند، انگار اتفاقی عین عروسی رخ دهد و ما مهمانش باشیم و من سلیس و بی لکنت عربی حرف می زدم، با لهجه، اما تو مثل شعرها و حرفهایی که توی جمع می زنی به عربی فصیح با من و جمع حرف می زدی و تهش من گریان عبای حریر اسودم را سر می کردم و می رفتم بیرون از عمارت و می رفتم وسط کارون و کارون آن قدر خروشان بود که غرق شوم توش و این برای شب های متمادی در خواب های من رخ می داد و من بعدش با کنده شدن قلب از سینه می خ گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 12:09

نه! خواهش می‌کنم این طور تنبیهم نکن، ق‍...! لطفا این‌طور با دوری کردن از من تنبیهم نکن، لطفاً نکن، ق‍... ! لطفا... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 12:09